♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
فصل چهارم : گذر زمان همه چیز را مشخص می کند
پرتو دلنواز افتاب از پنجره به اتاق تابیده میگشت؛ که پرده طلایی با رگههایی از نخ براق جلوه افزونی به نور ان میبخشید و فضای اتاق را شادابتر از ان چه بود، به نمایش گذاشت. درخشش ان نوید شروع یک روز تازه بهاری را به مردم هدیه میداد
پافشاری خورشید، فرجام هلیا را از دنیای رویاها بیرون کشید؛ کش و قوسی به بدنش داد. سپس راه اشپزخانه را در پی گرفت. خستگی هنوز در وجودش بود، به زور لای چشمانش را باز کرد تا بتواند در یخچال را باز کند که تکه کاغذ روی ان نظرش را جلب کرد
سلام هلیا، ایلیا رفته اداره؛ منم رفتم خونه سرهنگ. مراقب باش خونه رو به باد ندی
هلیا تکه کیکی از درون ان بیرون اورد و سری از انبوه اندوه تکان داد
..*~~~~~~~*..
در دهکدهٔ یوش_از روستاهای استان مازندران_در سال ۱۲۷۶ ه . ش پا به عرصه وجود نهاد
کودکی او در دامان طبیعت و در میان شبانان گذشت
پس از گذراندن دوران ابتدایی، برای آموختن زبان فرانسه و ادامه تحصیل وارد مدرسه سن لویی در تهران شد
معلمی مهربان به نام _ نظام وفا _ او را در خط شاعری انداخت
از آثار او میتوان به
افسانه
ای شب
قصه رنگ پریده و... اشاره کرد
نیما با بهرهگیری از عناصر طبیعت با بیانی رمزگونه به ترسیم سیمای جامعه خود پرداخته است
از او به عنوان پدر شعر نو یاد میشود
وی در سال ۱۳۳۸ ه . ش بدرور حیات گفته و درگذشت
..*~~~~~~~*..
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
از خواب بیدار شد و به سمت تراس گام برداشت، بافتی را برداشت تا مبادا سرما بخورد. در ان سلطنتی اتاقش را باز نمود، باد دستانش را بر موهای دخترک کشید که باعث میشد او تبسمش را پررنگتر سازد
بهار باصبوری فراوان و اهسته اهسته زمین را تصاحب میکرد. او رنگها را درگرگون و قلب عشاق را لرزان میگرداند
بافت قرمزی را که بر دوش دخترک اویزان بود؛ باد با دستان پر مهرش جارو میکرد که ان به تلاطم افتد گرچه دخترک با سر سختی مانع نیت شوم ان میگشت
روی صندلی حصیری تراس نشست، زانوانش را در اغوش کشید و صفحه اول کتاب را گشود؛ گذر زمان را حس نکرد، همچون ماهی بی جانی در دریای مواج لغات غرق شد
صدای خنده بلند شیدا و سپهبد همانند صیادی ماهر او را از دریا واژگان بیرون کشید؛ تا جایی که کتاب را خوانده بود، علامت گذاشت. ان را بست و بر میز عسلی رنگش گذاشت تا به سمت حیاط گام بردارد. شاید تنها چیزی که مانعی برای او میساخت تا ادامه کتاب را نخواند، هدیه حقیقی تولد شانزده سالگیاش بود
اری؛ فقط این کادو میتوانست او را از وسوسه جملات زیبنده جدا کند
پلکان را گذراند و از پنجره سالن پذیرایی چشمش به شیدا مادرخواندهاش افتاد که با ذوق و شوق شایگان، چیزی را برای همسرش تعریف میکرد. سپهبد هم با تمام هوش و حواس گوش میسپرد؛ ناگهان چشمش به هلیا افتاد که مرددانه در سالن ایستاده بود
هلیا بیا اینجا با ما بشین
هلیا فاصله باقی مانده تا حیاط را طی کرد و به انان رسید؛ مشتاقانه صندلی را کنار کشید. روی ان نشست، سپهبد دو تکه از کیک یک دست خامه ای_شکلاتی جدا کرد و جلوی همسر و دخترش گذاشت. برای هلیا در لیوانی خالی شربت پرتقال ریخت سپس با طنعه رو به دخترکش گفت
چی شد یادی از فقیر فقرا کردی؟؟؟؟؟
با غرور پشت چشمی نازک کرد و لب به سخن گشود
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
♦♦---------------♦♦
توی کلاس دینی وقتی فقط ۱۱ سالم بود
معلم گفت: نباید "مشروب" بخوری
من اصلا نمیدونستم مشروب چیه
معلم دینی یادم داد
گفت نباید با "دخترا" بازی کنی
نباید به بدنشون "نگاه" کنی
من اصلا توی بازی با دخترا ، متوجه بدنشون نبودم
معلم دینی یادم داد
گفت: اگه خواهر داری ، نذار بدون روسری بره جلو "نامحرم"
من نمیخواستم به خواهرم "زور" بگم
معلم دینی یادم داد
معلم دینی میگفت: زنها "نصف" مردها ارث میبرن
من نمی خواستم به زنها جور دیگه نگاه کنم
نمی خواستم "حقشون" رو بخورم
معلم دینی یادم داد
سرکلاس دینی ، همیشه حرف از "دوری" از زنها و حرف "بهشت و حوری و شهوت" بود
ما جدا افتادیم از "جنس مخالف" ولی همیشه راجع بهشون با ما حرف زدند
همیشه تکرار کردند
«یه جور عقده شد»
تکرار ، تکرار ، تکرار و
ذهن هایی که فقط پر شده بود از "شهوت" ، بدونِ هیچ خاطره ای
ما گرفتار افکاری همیشگی بودیم
بدونِ هیچ راهی برای شناخت
ما از جنس مخالف "جدا" بودیم
برای همینه که حتی الان هم رفتار با جنس مخالف را بلد نیستیم
برای همینه که تا یک زن می بینیم ذهن مون و رفتارمون جوریه که خودتان خوب میدانید
معلم دینی از جنس مخالف برای ما
ذهنیتی "انسانی" نساخت
ذهنیتی "ابزاری" ساخت
معلم دینی به ما یاد داد
هر چیزی در اطرافمان که خوب است ، «نعمت خداست»
و هر چیزی که بد است ، «حکمت خدا»
ما هم این وسط یک مشت علافیم که کاری از دستمان ساخته نیست
معلم دینی بود که یاد داد "تقیه" کنیم
یعنی میزان "تقوای" شما بسته به "شرایط" تعیین میشود
یعنی اگه صلاح بود که "دروغ" بگویید ، اشکالی ندارد
یا اگر صلاح بود یک نفر را "بفروشید" ، اشکال ندارد
یا اگر صلاح بود "منت کشی" کنید ، اشکال ندارد
معلم دینی بود که سر صف نماز "تهدید" کرد اگر کسی که "خندیده" را "معرفی" نکنیم ، از همه نمره انضباط "کم" میکند
همانجا بود که معنی "آدم فروشی" را فهمیدیم
حالا از ما چه مانده!!!؟؟؟
آدمهایی هستیم که همه چیز و همه اطرافیان خود را "میفروشیم" و "ریا" میکنیم و نامش را میگذاریم: "تقیه"
جلوی رئیسمان مطیع محض هستیم ، تا به پول و قدرت و احترام برسیم
برای رسیدن به یک "زن" از غرور ، شرف ، و همه چیزمان میگذریم
همه "ترفندها" را به کار میگیریم
اما پس از رسیدن به خواسته مان ، مثل یک "ابزار" کنار میگذاریمش
نمی فهمیم که او هم یک " انــســـان" است مثل خود ما
مـــا پـســران ایــرانـیـــم
مـَـــردان ایـــرانـیــــم
دوست داشتیم "خـــوب" باشیم ولــــی
"مـُـعـلــّــم دیــنـــی" داشــتـیـــم
من دوست دارم برگردم به "۱۱سالگی"
وقتی معلم دینی را دیدم " ترک تحصیل" کنم ، چون ترک تحصیل بهتر از ترک "انـســانـیـّـت" است
کاش معلم انسانیت داشتیم و معلم دینی نداشتیم
کاش
هرکس به وسعت تفکرش آزاداست
🔹🔸
^^^^^*^^^^^
با زنگ گوشی که برای ساعت هفت کوک کرده بودم از خواب بیدار شدم هر چند خواب من دیگر خواب نبود. امروز درست یکسال میشد که در خواب و بیداری با خاطره هایش میگذراندم. لباس هایم را که از شب آماده گذاشته بود را بر تنم کروم و در آخر شال مشکی را بر سر انداختم، اصلا در این یکسال غیر از رنگ مشکی رنگ دیگری نمی شناختم. مامان و بابا نه ماه میشد که رفته بودند ترکیه و من تنها بودم. سوار ماشین مشکی شاسی بلندم شدم و به سمت گلخانهی همیشگی رفتم. آقا داود با دیدنم آهی کشید و لبخند غمگینی زد. با ناراحتی که در صدایش مشهود بود گفت: سلام آبجی، خوش اومدی.
ممنون، آقا داود. اومدم گل بگیرم برا...
نگذاشت حرفم را تمام کنم. چند بار سرش را تکان داد و نا محسوس نم چشمانش را گرفت و گفت: یه گشتی بزن هر کدوم رو خواستی برات میارم
منم متقابل سرم را تکان دادم و بین گل های رنگ و با رنگ میگشتم و عطر گل ها را به ریه هایم تزریق می کردم. از یک ردیفی که گذشتم عطر گل آشنایی بینیام را نوازش کرد. برگشتم و چشمم خورد به گلی که سالها با آن خاطره داشتیم. رفتم نزدیک و شاخه ای را به بینیام نزدیک کردم. ذهنم پرواز کرد به دو سال پیش و درست همینجا
- می دونی عسل؟
با سر خوشی جواب دادم: چی رو؟
- من عاشق این گلم، یه حس خاصی بهش دارم. انگار گل دیگری را در بغلش گرفته و جالبش اینه که این دو تا گل در کنار همدیگه زیبا و قشنگاند و تضاد رنگ ملایمی که بینشون به وجود اومده ادم رو به وجد میاره
باز هم با صدای بلندی خندیدم و گفتم: چه تحلیل قشنگی. چه نگاه خاصی خوبی به این گل داری. می خوام بیشتر بدونم
نگاه عاشقش را به چشانم دوخت و بدون پلک زدنی ادامه داد: این گل بوی خوب و خاصی داره، بخصوص الان که من رو یاد تو میندازه. عسل، این گل نمادی از چشم انتظاری زیبا و شیرینی هست. نشانهای از یک وصال
- عسل خانم؟
با صدای داود که شاهد عاشقانه های منو نیما بود به او چشم دوختم اما اون وقتی نگاهش به صورتم افتاد سرش را پایین انداخت. دستی به صورتم کشیدم. صورتم پر از اشک بود. این روز ها حتی اختیار چشمانم هم که بی بهانه و با بهانه می باریدن دست خودم نبود
- ببخشید مزاحم شدم. می خواستم بدونم کدوم گل رو انتخاب کردین
نگاه پر اشکم را به شاخه گل تو دستم دوختم و گفتم از همین یه دسته گل بدین
داود هم که دیگر اختیار اشک هایش دست خودش نبود چشمان نم دارش را روی هم قرار داد و مشغول گلها شد. منم میان گل ها قدم می زدم و خاطرات مثل پتک رو صورتم می خوردند
نیما؟
- جانم
ببین این گل ها چه خوشگله، من می خوام دسته گل عروسیم از هر رنگ گل رز باشه
لبخند جذاب و خواستنی بر لب نشاند و گفت: باشه قبوله اما من گل دامادیم از همون گل های میشه که بهت نشون دادم. چون گلبرگ های سفیدش منم که گل برگ های کوچک لیمویی که تو باشی رو بغل گرفتم و تو رو از خود جدا نمی کنم
صدایم را کمی بلند کردم تا به گوش داود برسد
آقا داود، بی زحمت یک دسته گل دامادی برام حاظر کن.
داود که داشت با گل ها کلنجار می رفت دست هایش بالا خشک شد و با تعجب به من چشم دوخته بود. حتما داشت به این فکر می کرد که دیوانه شدهام
گل را با احتیاط و وسواس در ماشین جای دادم و به سمت جایگاه ابدی عشقم رفتم
نگاهم که به سمت عکسش افتاد انگار قلبم را چنگ زدند. نیمای من می داند که یکسال دلتنگ آن چشمان گیرایش هستم. می داند که امروز همان تاریخی بود که برای عروسیمان تعین کرده بودیم. دسته گل را روی سنگ سرد گذاشتم
سلام نیما، ببین بی معرفت به جای اینکه تو دسته گل عروس رو بیاری من دسته گل تو رو آوردم. نمی خوای بلند بشی. همون دسته گل رو آوردم که آرزوت بود. نیما مگه تو نبودی که می گفتی گل نرگس با غنچه ی لیموییاش خوشگل هست. مگه تو نبودی که می گفتی اگه گلبرگ های بزرگ از گلبرگ های کوچکش جدا بشه زیبایی نداره؟ نیما ببین عسل بدون تو زیبایی نداره. عسل بدون تو معنی نداره. اصلا نامرد تو چرا بهم گفتی نرگس نماد انتظاره؟ یکساله دارم انتظار اومدنت سر قرار همیشگی رو می کشم. نیما الان که تو نمیای من میام پیشت! ببین دسته گلت رو هم میارم ها تو تو بشی دوماد و من بشم عروس. دیگه نمی خوام انتظار بکشم
تیغ را در رگ دستم لغزاندم و سرم را روی گل ها گذاشتم. نیما چقدر با کت و شلوار سفیدش خوشتیپ شده بود. دستش رو دراز کرد و دستم رو گرفت، دسته گلش رو بهش دادم
oOoOoOoOoOoO
چرا کسی آدرس خانه ام را به رانندهی تاکسی نمیدهد؟
فکر کنم ناآشنا ترین آدرس
آدرس خانهی من باشد
وقتی هیچکس حتی نگاه بی گداری به رنگ رفتهترین در نمیکند
کسی حتی به اشتباه بر تلفن خانه ام نمیزند
شاید به خاطر این است که سیمش را کشیده ام؟
البته چون
کسی نمی زنگید
ترسیدم پول برق خانه ام زیاد شود
مانده ام بین خاک های داغی که هنگام ظهر روی طاقچه نمایان میشوند
و من هر بار که دستمال برمیدارم تا تمیزشان کنم
یادم می افتد
میهمانهای چندین ساله نامشان صاحبخانه است
و باز مینشینم کنار قاب عکسهای
قدیمی ام
زیر دیوار خراب شده
دورم پر است از کاغذ های باطلهای که نامه نوشتم و کسی نبود تا آنها را بفرستد
یا انگار کسی نیست که برایش نامهای از حالم بفرستم
گوشههای مبل خاکیام مقداری دستمال کاغذی ایست که اشکهایم بین آنها قایم شدهاند
حال و روزگار من عجیب بارانیست
#دیدار
oOoOoOoOoOoO
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم