♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
دلم میخواست یه متن بلند بالاا بنویسم که دلم براتون تنگ شده
برا خل چل بازیامون
برا دعواا هامون
برا کامنت های با این جمله (تاییدنشود)
برا رابطه فامیلیمون
برا تک تک لحظات قشنگمون
ولی خب دیدم همین جملات کوتاه گویای همه چیز هستند
درسته که روزای خفن و باحالمون گذشت
از هم دور شدیم
زندگی ما رو تو خودش غرق کرد
و بزرگ شدیم..
ولیی خواستم بگم
هیچوقت اولین دوستای مجازیم فراموش نمیکنم
همیشه مشتاق دیدنشون میمونم
و همیشه از تهه تهه قلبم دوستشون دارم
💛🤍
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
فصل چهارم : گذر زمان همه چیز را مشخص می کند
پرتو دلنواز افتاب از پنجره به اتاق تابیده میگشت؛ که پرده طلایی با رگههایی از نخ براق جلوه افزونی به نور ان میبخشید و فضای اتاق را شادابتر از ان چه بود، به نمایش گذاشت. درخشش ان نوید شروع یک روز تازه بهاری را به مردم هدیه میداد
پافشاری خورشید، فرجام هلیا را از دنیای رویاها بیرون کشید؛ کش و قوسی به بدنش داد. سپس راه اشپزخانه را در پی گرفت. خستگی هنوز در وجودش بود، به زور لای چشمانش را باز کرد تا بتواند در یخچال را باز کند که تکه کاغذ روی ان نظرش را جلب کرد
سلام هلیا، ایلیا رفته اداره؛ منم رفتم خونه سرهنگ. مراقب باش خونه رو به باد ندی
هلیا تکه کیکی از درون ان بیرون اورد و سری از انبوه اندوه تکان داد
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
از خواب بیدار شد و به سمت تراس گام برداشت، بافتی را برداشت تا مبادا سرما بخورد. در ان سلطنتی اتاقش را باز نمود، باد دستانش را بر موهای دخترک کشید که باعث میشد او تبسمش را پررنگتر سازد
بهار باصبوری فراوان و اهسته اهسته زمین را تصاحب میکرد. او رنگها را درگرگون و قلب عشاق را لرزان میگرداند
بافت قرمزی را که بر دوش دخترک اویزان بود؛ باد با دستان پر مهرش جارو میکرد که ان به تلاطم افتد گرچه دخترک با سر سختی مانع نیت شوم ان میگشت
روی صندلی حصیری تراس نشست، زانوانش را در اغوش کشید و صفحه اول کتاب را گشود؛ گذر زمان را حس نکرد، همچون ماهی بی جانی در دریای مواج لغات غرق شد
صدای خنده بلند شیدا و سپهبد همانند صیادی ماهر او را از دریا واژگان بیرون کشید؛ تا جایی که کتاب را خوانده بود، علامت گذاشت. ان را بست و بر میز عسلی رنگش گذاشت تا به سمت حیاط گام بردارد. شاید تنها چیزی که مانعی برای او میساخت تا ادامه کتاب را نخواند، هدیه حقیقی تولد شانزده سالگیاش بود
اری؛ فقط این کادو میتوانست او را از وسوسه جملات زیبنده جدا کند
پلکان را گذراند و از پنجره سالن پذیرایی چشمش به شیدا مادرخواندهاش افتاد که با ذوق و شوق شایگان، چیزی را برای همسرش تعریف میکرد. سپهبد هم با تمام هوش و حواس گوش میسپرد؛ ناگهان چشمش به هلیا افتاد که مرددانه در سالن ایستاده بود
هلیا بیا اینجا با ما بشین
هلیا فاصله باقی مانده تا حیاط را طی کرد و به انان رسید؛ مشتاقانه صندلی را کنار کشید. روی ان نشست، سپهبد دو تکه از کیک یک دست خامه ای_شکلاتی جدا کرد و جلوی همسر و دخترش گذاشت. برای هلیا در لیوانی خالی شربت پرتقال ریخت سپس با طنعه رو به دخترکش گفت
چی شد یادی از فقیر فقرا کردی؟؟؟؟؟
با غرور پشت چشمی نازک کرد و لب به سخن گشود
به نام خالق یکتا زندگی آرام آرام میگذرد؛ اما برای بعضی شعفآور است و برای بعضی دردآور. رایحهایی از عدالت در هیچ کجای شهر به مشام نمیرسد. درواقع عدالت حتی بار معنایی هم ندارد و همچنین حمایت از مفالیس هیچ ارزشی ندارد. این استیصال ذرهذرهی وجود درویشان را میبلعد و نابود میکند. آنها همواره در جستجوی رستن از طریق مرگ هستند مقدمه: دخترک قصهی ما در پیچ و تاب طوفان زندگی گم میشود و در میان جنجال شهر گرفتار! هدفش رهایی از ناکامی و لمس خوشبختی است؛ اما انتخابش در زندگی سهواً بیراهه است آیا پایانش قدم زدن در بیراهه است؟ یا راه نجاتی دارد؟
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
دوست داشتم همین لحظه روی صخره ای وسط اقیانوس آرام ایستاده باشم یا در قلعهی متروکهی جزیرهی بِرلنگا یا در اتاقکی میان شهر گمشدهی اینکاها
تنها ، ساکت و خیره به دوردست های اقیانوس و فارغ از اخبارِ ملتهب دنیای شلوغ آدم ها
دوست داشتم تنها خشونتِ حوالی ام کوسهی گرسنه ای باشد که ماهی های غمگین و خسته از حضور را می بلعد و تنها نگرانی ام
بالا آمدن سطح آب و غرق شدن در آبیِ بی انتهای اقیانوس
چه کسی می داند سکوت و بی خبریِ شهرهای گمشده ، به آدم چه آرامشی می دهد ، خیال پردازی زیر آسمانِ پر ستارهی اقیانوس چه حالی دارد ، یا یک فنجان چای داغ ، کنار پنجرهی یک قلعهی آرام و متروکه چقدر میچسبد
*********◄►*********
دریا باش که اگر سنگی به سوی تو پرتاب شد
سنگ در تو غرق شود نه اینکه تو متلاطم شوی
*********◄►*********
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
اره خودشه اتاق شماره ی صفر اتاق خدا
در زدم و اجازه خواستم
پیر مرد ریش سفیدی در رو باز کرد و گفت اعلا حضرت ازم خواستند شما رو سرگرم کنم تا برسند
پرسیدم خودشون کجا هستند ...؟
گفت مشکلی برای بنده ای پیش آمده و ایشون خودشون دست به کار شدن
دیوارای اتاق خدا پر بود از عکس برام جالب بود خیره شده بودم به عکسا یه ماشین مدل بالا لبه ی پرتگاه بود و راننده بهت زده رو به رو را نگاه میکرد و مرد کنار راننده نشسته بود و تو اون حالت لبخند زده بود و سلفی گرفته بود
عکس بعدی جوان بیست و چند ساله ای بود که طناب کوهنوردیش پاره شده بود و چشم های نیم باز در آغوش همون مرد داخل ماشین و باز هم سلفی
عکس بعدی زن جوانی بود تو خونه کلنگی و در به داغون با بچه های گشنه که وام چند میلیونیش رو بالاخره گرفته بود و لبخند روی لبش بود و کنارش باز هم همون مرد و باز هم سلفی
دیوار اتاق پر بود از این عکسها که بالاشون یه نوار #زرد رنگ بود
دیوار دیگه اتاق نوار های #قرمز رنگ داشت و عکس های مبهم که چهره ی طرف مشخص نبود اما مثلا یکی از عکس ها عکس جوانی بود که روی دیوار بود و انگاری رفته بود دزدی؟؟
یا یکی از عکس ها ماشینی بود که خانوم بد حجابی کنار راننده بود و راننده داشت پولی به خانوم میداد صندلی عقب باز هم همون مرد نشسته بود اینبار دیگه لبخند نداشت با چشم های پر اشک سلفی گرفته بود
طرف سوم دیوار نوار های #سبز بود
یکی از عکس ها مراسم نذری بود و فقرایی که سر سفره نشسته بودند و همون مرد و باز هم سلفی
یکی از عکس ها جالب بود زنی محجبه روی سجاده با چادر سفید نماز ایستاده بود و مرد جوان دست زیر چانه زده بود و منظره ی زیبای دعای زن رو تماشا میکرد و سلفی
روی هر دیوار هزاران عکس بود همین طور غرق عکس ها بودم که پیر مرد روی شانه ام زد و گفت؛ چای یا قهوه؟
بدون توجه به سوالش پرسیدم ؟ رنگ ها؟؟
پیر مرد لبخندی زد و گفت سبز ها همان هایی ان که مسیرشان همسو با خداست و نیاز به توجه زیادی ندارن
زرد ها دارن مسیر رو پیدا میکنند و تا زمانی که مسیرشان درست شود ما کمکشان میکنیم
و قرمز ها مسیرشان را گم کرده ان آنان نیاز به بیشترین توجه را دارند و باید راهشان را پیدا کنند
تعجب کردم گفتم آخه اونی که سلفی گرفته..؟
پیر مرد قهقه زنان گفت اگر ماشین چند صد میلیونیتان لبه ی پرتگاه ماند ممنون صاحب کارخانه نباش خدا کنارت نشسته
اگر طنابت پاره شد و از پرتگاه افتادی و زنده ماندی ممنون عضلاتت نباش خدا در آغوشت کشیده
با خودم گفتم چرا چهره ی نوار قرمز ها پوشیده شده اما بقیه مشخصه
که پیر مرد در گوشم زمزه کرد خدا ستارالعیوبه
سکوت کردم غرق عکس ها بودم که صدای چرخش کلید داخل قفل در امد
پیر مرد گفت مثل اینکه اعلا حضرت تشریف آوردند میرم اومدنتون رو اطلاع بدم
به سمت در که رفت از خواب پریدم
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
مهراد
افسون (شبنمقلیخانی): بشین شطرنج بازی کنیم
کاوه: من بلد نیستم
افسون (شبنمقلیخانی): نترس! با من بازی کنی ممکنه ببازی اما بردن رو هم یاد میگیری
🎥 مانکن
○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○
ببخشید که بابات شدم
پسرم گریه نکنی ها
ولی نه گریه کن
اصلا گریه مال مرده
اما سرشو باید بالا بگیره و گریه کنه
📽 حوض نقاشی
○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○
آدم دوست داره همینجوری بشینه جلوت
زل بزنه بهت
نگات کنه
غرق شه توو روت
🎥 لانتوری
○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○
آدمها گریه میکنند
نه به این دلیل که ضعیف هستند
بلکه به این دلیل که
سالهای زیادی قوی بودهاند
🎥 Transcendence
○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○
نمیشه تا آخر عمر
یه پات اینور جوب باشه
یه پات اونور جوب
بالاخره یه جا جوب گشاد میشه
🎥 The Past
○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○
توی اين مملکت
بخل، حسادت و تنگ نظری
شغل دوم همه مردمه
🎥 خانهایرویآب
○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○
زندگی به من آموخت
تنها چیزی که با مرور زمان درست میشه، ترشیه
بقیه چیزا با پول همون لحظه درست میشه
🎥 کلاه قرمزی
○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○
مجری: تنبلی مادر همه بدبختیاست
پسر عمه زا: باشه به هر حال مادره
"احترامش واجبه"
🎥 کلاه قرمزی
○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○
خداوند به ما خدمت بدهد به شما توفیق کنیم
📽 مارمولک
○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○
گاهی زنده موندن سخت تر از مردنه
🎥 سال های دور از خانه
○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○
یه نخ سیگار میدی؟
این روزا مگه کسی عاشق میشه
ولی من تو همین روزا عاشقت شدم
🎥 خفهگی
○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○
خوشبختی مانند یک بوسه است
برای اینکه از آن لذت ببرید
باید آن را با کسی سهیم باشید
👤برنارد ملتز
○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○
سحرم روی چو ماهت ، شب من زلف سیاهت
به خدا بیرخ و زلفت نه بخسبم نه بخیزم
👶شیخ المریض
○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
واندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند
👨امیر ستار آریا فر
○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○
تذکر: دو دیالوگ آخر فقط توسط این عزیزان
بیان شده... خالق این دو بیت اشخاص دیگری هستند
*are_are* *are_are*
منت دار حضورتونم✋
oOoOoOoOoOoO
مثلاً پیش بیاید دوباره کنارت باشم
قلبم دیوانه وار از ریتم نفس هایت به قفسه سینه ام بکوبد
رنگ مورد علاقه ات را بپوشم
ریتم موزیک مورد علاقه ات در چشم هایم دو دو بزند
نگاهت به نگاهم قفل شود
در نی نی سیاه چاله ی چشمانت غرق شوم و تو رابرق ذوق چشمانم بگیرد
لبخند بزنی و سرم را پایین بیندازم وبازهم دل بدهم به حرفهایت
پر بکشم به سمت گوشه ای ترین چهارخانه ی پیرهنت و تا ابد درآغوشت زندگی کنم
زل بزنم به ترکیب صورتت
به ساده ی دلنشین و دوست داشتنی خودم
فکر کنم چطور ممکن است یک نفر را اینقدر دوست داشته باشم
یعنی که وای ازدست کسی عاشق است
من خودم و هزار آرزویم رابرای وقتی که تورا ببینم هرشب قبل خواب دوره میکنم
وهرشب فرهادی میشوی که به خوابم می آیی و تیشه میزنی به تک تک ریشه های درختی که عشق توشکوفه های آن هست
oOoOoOoOoOoO
کوثر طاهری
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم